امروز در جلسۀ یکی مانده به آخرِ سمپوزیوم نویسندگی، توجهم به نقلقولی از فرانک سیناترا جلب شد:
«فکر میکنم بلندپروازانهترین آرزویم در زندگی این است که دانستههایم را به دیگران منتقل کنم.»
نمیدانم چگونه است که گاهی حرف و سخنی از زبان شخصی دیگر درونت نهیب میزند که: «مگر مدتی نیست که درست میخواستهام همین را بگویم؟ پس آخر چرا زودتر به ذهن خودم نرسیده بود؟!»
پاسخش به گمانم این باشد که: «وقتی شاگرد آماده باشد، استاد خود از راه خواهد رسید.»
گاهی پیش میآید زوایای پنهان موضوعی که شاید بارها به آن برخورده باشیم، ناگهان آشکار میشود. گویا در پیِ موجی از توفان خِرَد، تکهای از کوهِ یخِ شناور در اقیانوسِ ژرف ناخودآگاه، پیدا شود.
این نقلقول را میتوانم با تکیه بر واژگان کلیدیاش از زوایای گوناگون نگاه کنم:
یک- آرزوی بلندپروازانه:
از کودکی بلندپرواز بودهام. «بلندپروازی» بار معنایی منفی «جاهطلبی» را ندارد. هر چه دومی بهدنبال اثبات منیّت است، اولی در جستوجویِ رهایی از بندِ عادتها و پریدن از بالای سیمخاردارهای حصار کلیشههاست.
اگر «آرمانگرایی» با این تداعی گره خورده باشد، میپسندمش. نه آن نوع از «آرمانگرایی» بازدارنده که در ناامیدی برای هر تلاشی زمینگیر میکند و مسخ شده به دنیایی موهوم و خیالی، دستوپای اراده را فلج میکند.
آنجا که میتوان «آرمانگرایی» را با «کُنِش» پیوند زد معجزه رخدادنی است. (+)
دو- دانسته:
اتفاقاً همین بخش «دانستن» است که کُنِش یک آرمانگرا در آن اتفاق میافتد. «دانسته» سنتها و دانشِ دستیافته تاکنون یا چارچوبهای تلقینیِ ایدئولوژیها، نظامهای فکری و اجتماعی و از این قبیل نیست.
«دانسته» شبیه اکتشاف است. در حینِ فرایندی تولید میشود که در آن دادههایی خام از خواندهها، دیدهها و شنیدهها با چاشنی تجربه و آتش اندیشه آرامآرام، عطرِ خوشایندِ پختگی را در اتاقکِ ذهنِ رخوتزدۀ آدمی ساطع میکنند. «دانسته» در واقع آموختههای ما بر مبنای تجربهها و اندیشههای ماست.
میخواهم توجهتان را به فعل «آموختن» جلب کنم: فعلی است گذرا اما با دو مفهوم که در هم تنیده شدهاند. اولی «آموختن چیزی از کسی» و یاد گرفتن است، و دومی «آموختن چیزی به کسی» و یاد دادن. در این فعل رفتوآمد و بدهبستانِ نامحسوسی وجود دارد که جادۀ آموختن را دوطرفه میکند.
سه- دیگران
در پیشگفتار کتاب استادان بسیار، زندگیهای بسیار، دکتر برایان ال. وایس میگوید:
«درسهایی که آموخته بودم، داده شده بود تا با دیگران سهیم شوم، نه آنکه برای خود نگه دارم.»
و در جایی دیگر از همان کتاب، روح استاد شاعر میگوید: « اگر درسها کامل شده باشند، به بُعدِ دیگری، زندگی دیگری میرویم. ما باید کاملاً بفهمیم. اگر نفهمیم اجازه نداریم عبور کنیم … وقتی یاد نمیگیریم، درسها را تکرار میکنیم. ما باید همهجانبه تجربه کنیم. هم باید جنبۀ خواستن را تجربه کنیم و هم دادن را… خیلی چیزها باید یاد بگیریم، خیلی از ارواح درگیرند. ما برای همین اینجا هستیم. استادان… در این مرحلۀ منحصر بهفردند.»
البته منظور از «دیگری» گاهی میتواند وجهِ ناشناختۀ همین «خود»مان باشد.
زمانیکه در تاریکیِ ناآگاهی، بیگانگی از خویشتن را تجربه میکنیم کافیست با فانوس شهامت گام در مسیرِ خودشناسی بگذاریم و در برابرِ آینهها بایستیم و با سایههای تاریک وجود خودمان روبهرو شویم. بدون آنکه انکار یا فرافکنی کنیم.
مُراد از سایه همان است که مولانا در فیهمافیه میگوید: «پیلی را آوردند بر سرچشمهای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد. نمیدانست که از خود میرمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی، میرمی و میرنجی.»
چهار- منتقل کردن
در کتاب عملی کردن دانستهها، کن بلانچارد مینویسد: «ما بخش اندکی از آنچه فقط یکبار خوانده یا شنیدهایم را بهخاطر میسپاریم. بنابراین باید کمکم و همیشگی بیاموزیم نه تندتند و یک مرحلهای. بهترین شیوۀ یادگیری اطلاعات جدید، آموختن آن به دیگران است.»
بیشک وقتی اراده به دانستن میکنیم، با وسوسههای گوناگونی مواجه خواهیم بود. اولین وسوسه، کسبِ اعتبار به واسطۀ احتکار دانش است.
کم نیستند امروزه بنگاههای معاملاتی و سوداگرانی که زیرپوستی در قالبِ مؤسسات آموزشی فعالیت میکنند.
با این خودشیفتگان و تشنگانِ تأییدطلب و مضطربانِ منزلتِ اجتماعی کاری ندارم که یا بیآنکه بدانند با جبهۀ تاریکی پیمان بستهاند، یا از پوچی و دونمایگی در هراساند و دستآویز قدرتشان دانشی است که کنترلشده به سایرین به قیمت گزافی میفروشند.
اگر انتقالِ دانش نه به منظورِ پارو کردن پول و برجعاج نشینی، بلکه برای بهجا گذاشتن «میراث معناداری» از خودمان برای آیندگان باشد، آن وقت به قول رابین شارما در کتاب باشگاه پنجصبحیها میتوانیم «مثل یک راهبر و انسان واقعی» زندگی کنیم.
کاشتن یا دستبهدست کردن آتش؟
ملکالشعرا بهار به زیبایی گفت:
«تو که بعد از دو روز خواهی مُرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
«مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»
تنها کاری که لازم است انجام بدهیم شناسایی برترین استعدادهایمان، تقویت و رشد آنها و رساندن پیام اثیریِ تبعیدیِ درونمان به گوش سایرین است. اینکه قالبِ برگزیدۀ ما نقاشی باشد یا فیلم کوتاه و بلند، شعر و ترانه باشد یا آواز و آهنگ، داستان کوتاه و رمان باشد یا نمایشنامه و جستار، و از جنسِ کدام هنر و عشق و به کدام شکل و سبک و سیاق باشد را دیگر من و تو باید خودمان انتخاب کنیم.
تنها لازم است به خاطر بسپاریم:
«سنّت پرستش خاکستر نیست؛ دستبهدست شدنِ آتش است.»
– تامس مور
2 پاسخ
سلام میترا جان. چقدر عالی مینویسی. ممنون مطلب خیلی مفیدی بود.
درود فاطمه عزیز،
سپاس از مهرت 💗