چهارمین روز کارگاه هم گذشت و میدانم که هنوز سه هفته و شش روز دیگر باقی مانده که به چشم بههمزدنی میگذرد! پیشپیش دلم برای این گروه و آدمهایش تنگ شده است؛ این اجتماعِ پژوهشی یا حلقۀ کندوکاوی که در آن تمرین میکنیم بهجای قضاوت کردن و برچسب زدن با یکدیگر تفکر مراقبتی و کوشش به شناخت بیشتر را مدام تمرین کنیم. جمعه که کارگاه تمام شد، بلندبلند فکر کردم «ای کاش میشد شبیه کمپ شبانهروزی چند روزی پیش هم میماندیم و حتی شبها با هم دربارۀ موضوعاتی که برایمان اهمیت دارد گپ میزدیم ودور حلقۀ آتش سحر میکردیم.» بچهها خندهکنان گفتند آن وقت باید همۀ کار و زندگیمان را ببوسیم و بگذاریم کنار و وظایف خانوادگیمان را هم فراموش کنیم!
به خودم خرده نمیگیرم که چنین آرزوی محالی دارم! هرچه باشد کودک درونم بعد از سی و هفت سال همبازیهایی پیدا کرده که میبیند از جنس خودش میاندیشند، دغدغۀ مشترک دارند، از پرسیدن واهمه ندارند و در چشمهایشان برق کنجکاوی جرقه میزند. بعد از این همه این نخستین تجربهای است که در آن فرصت یافتهایم با دنیای یکایک همکارگاهیها تلاقی کنیم. دیگریهایی که خارج از این بافتار ممکن بود بهراحتی در سکوت تنها از کنار هم عبور کنیم! اصلاً همین که قرار است روز آخر همه از دیگری بگوییم و این که چگونه آن یکی را شناختهایم آدم را وادار میکند که هنر گوشسپاری و مشاهدهگری را بیش از پیش در خود پرورش بدهد.
همینجا هشدار بدهم که نوشتهام این بار بیش از گزارش هفتۀ نخست به درازا میکشد. امیدوارم شکیبایی به خرج بدهید و همراه من باشید.
من و جنون نوشتن
عنوان یکی از کتابهای گابریل گارسیا مارکز این است: «زندهام تا روایت کنم» و من نیز روایت و روایتگری را دلیل خوبی برای زنده ماندن میدانم.
راستش را بخواهید نوشتن برای من کلید دروازۀ سرزمین اندیشه است. همین هفتۀ پیش وقتی قرار شد فلسفۀ شخصیمان را بنویسیم تا همواره بر دیوار کلاس آویزان باشد، جوری شیدایی به سرم زده بود که دیگر خواب و خوراک نداشتم و مدام واژهها و عبارات و جملهها بودند که داشتند از ذهنم سرریز میکردند و در تمام گوشهوکنار خانه یادداشتهای پراکندهام به چشم میخورد. چهارشنبه شب خواستم برای هفتۀ دوم، فلسفۀ شخصیام را ویرایش کنم؛ اما دیدم که گویا یک یا دو برگۀ آ چهار برای روایتگری از این مسیر پرپیچوخم و پرفرازونشیب کافی نیست! میخواهم راههای رفته و نرفته و پرسههای بیهدفم را عمیقتر بنگرم و استفاده از ابزار قلم را برای کندوکاو دنیای درونم نیرومند و چارهساز میدانم.
«اساساً من فکر میکنم کار نوشتن رفتن در تاریکی است. کشف ندانستههاست نه به معنی دانستن، یعنی آگاه شدن به ندانستنها {…} راندن در شب تاریک است چیز نوشتن؛ راه رفتن در ابهام.»
شاهرخ مسکوب
نوشتنی که از ژرفاندیشی برآمده باشد سفری کاوشگرانه و اکتشافی است به دنیای ناشناختهها. آنوقت قلم مشعل یا فانوسی میشود تا با اندک نور آن بتوانی تاریکیها و سایههای دنیای درون را تاب بیاوری و به پیش رفتن ادامه دهی و بازنایستی. پس تصمیم گرفتم از چوبدستی نوشتن در این راهپیمایی استفاده کنم و با نوشتن کتابچۀ فلسفۀ شخصیام خودکاوی و «از خویشتنخوانی تا خویشتننگاری» را جدی آغاز کنم.
سوگ، زمان و نوشتن
بیست و هشتم اردیبهشت سال هزار و سیصد و نود و هشت پدرم را به خاک سپردیم. درست همان وقت پسرم، ژوان، را شش ماهه باردار بودم. این تجربۀ درهمتنیده از سکوت دهشتناک مرگ و تپیدن رگهای حیات زیر پوستم برایم ارمغانآور معنایی جدید از همآمیزی غریب مرگ و زندگی شد.
سوگ را فراتر از تجربۀ از دست دادن یک عزیز میدانم. معتقدم که سوگ از زمان تولد و هبوط به تبعیدگاه تن و زمینی شدن آغاز میشود. به تعبیری ما همه سوگوار یک جدایی ازلی هستیم.
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکندکز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاندسینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
گاهی بیآنکه عزیزی را از دست داده باشیم تجربۀ سوگ را از سر میگذرانیم. به ویژه زمانی که پیشفرضها، تعصبها و باورهای نادرستی که سالها با آنها خو گرفته بودیم ناگهان پیش چشمانمان رنگ میبازند. عمارت پوشالی هویت جعلی خودمان در برابرمان فرو میریزد و ما هراسان و گمشده، بینقاب، زیرِ آوارِ باورهای پیشینمان شاید سالها ناباورانه از حرکت باز بایستیم. اما هر بار تجربۀ از نو برخاستن، ایستادن و تابآوری از ما هویتی تازه میسازد و اینگونه مدام نو میشویم.
بهقول سهراب
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
و آری انگار نگرش همهچیز است.
ناتانائیل عظمت در نگاه توست نه آنچه بدان مینگری
-آندره ژید
دستاورد سوگ در رویارویی من با مرگ، پذیرفتن بود و ترجیح دادنِ «شدن» به همواره «بودن». حالا «شدن» را بهترین شکلِ «بودن» میدانم؛ یا امکانبخشی حضورهای متفاوت به «هستیِ» در ظاهر یکسان و دگردیسی مدام.
از سر گذراندن تجربۀ «خیره نگریستن به خورشید» (به قول اروین یالوم) و چهره به چهره شدن با مرگ مرا به آشتی غریبانهای با نوشتن سوق داد. قلم نه تنها کمکم کرد که خودم را بهتر بکاوم و لایههای پنهان درونم، احساسات و افکارم را حفر کنم، بلکه چون شمشیری در مبارزه و نبرد رفتن در تاریکی همراهم بود. به تعبیری دیگر، نوشتن سایبانی شد تا بتوانم تیزیِ نگاهِ خیرۀ آفتاب را تاب بیاورم و با نوشتن دیگر به ساز و کارهای بدوی ستیز و گریز تن در ندهم و فراآگاهی و مشاهدهگری را در خودم پرورش بدهم. نوشتن فینفسه برایم درمانگری شفابخش بود که میتوانستم در آغوشش شانهبهشانه با خویشتنِ زخمخورده و وانهادهام گام بردارم و به پیش برانم.
مسئله، سؤال و استدلال
هرچند بهتازگی دربارۀ تفکر نقادانه مطالعاتی داشتم و مشغول ترجمۀ کتابی در همین حوزه بودم، اما همیشه برایم مبهم بود که چرا برابرنهادۀ problem «مسئله» است و question میشود «سؤال». تصورم این بود که هر دو یک ریشه دارند و تفاوت روشنی میان این دو نمییافتم. اما بالاخره در کارگاه فهمیدم که «مسئله» از این رو معضل به حساب میآید که یک دغدغه و گره ذهنی است و میشود آن را در عبارتی دو وجهی بیان کرد مثل «بودن یا نبودن» در تکگویی مشهور هملت در شاهکار شکسپیر، یا «خودکشی کردن یا نکردن» که مسئلۀ کامو در جستار بلند «اسطوره/افسانۀ سیزیف» است. فهمیدم که سؤال پرسشی است که از دل مسئله بیرون میآید و پرسیدن سؤالهای بهجا یعنی مطرح کردن سؤالهایی که با مسئله مرتبط باشند.
با «استدلال» هم از سالهای کارشناسی ارشد دست به گریبان بودم. من سه بار واحد سمینار را پس از شرکت در تمام کلاسها حذف کرده بودم. یک بار یکی از اساتید سمینار، که اتفاقاً اولین استاد تأثیرگذارم در نظریۀ ادبی دورۀ کارشناسی بود، رو به همۀ دانشجوها با لحن تحقیرآمیزی گفت «شما استدلال بلد نیستید! اصلاً نمیدانید استدلال چیست! فلسفه نمیدانید!» و من با شرم و کمالگرایی بیمارگونهام درمانده بودم که باید با گناه ندانستن فلسفه چه کنم! سرانجام در چهارمین روز کارگاه آموختم که استدلال تنها دلیل آوردن برای رد یا پذیرش یک ادعا نیست! بلکه استدلال قوی فرایندی است که هم مواجهۀ درست با مسئله، هم شیوۀ درست مطرح کردن سؤال، و نهایتاً ارائۀ دلیل و شاهد برای رد یا اثبات مسئله را در بر میگیرد.
چرا آن استادمان پیش خودش فرض مسلم گرفته بود که ما همه میدانیم استدلال چیست؟ ای کاش پیشتر این را فهمیده بودم، شاید مدرک کارشناسی ارشدم را بعد از ده سال آن هم آموزشمحور نمیگرفتم و میتوانستم در این سالها مرتب تمرین استدلالورزی کنم. حالا اما افسوس و حسرت جای خودش را به امید داده است که بتوانم از همین نقطه شروع کنم و باور دارم برای شروع کردن دیر نیست که تازه دارم اصول ابتدایی شیوۀ پژوهش و روش تحقیق را گام به گام یاد میگیرم.
«هیچ» شدن یا نشدن؛ مسئله این است!
امیرحسین یگانه این بار بهجای گیتار، دف به دست گرفت و انگیختار یکی از اجراهای فبکی نواختن دف بود. قرار شد هر یک از ما سؤالی که هنگام دفنوازی امیر در ذهنمان ایجاد میشد را بنویسیم. غرق در نوای شورانگیز دف، به خوشنویسی جعفر، همسر ساغر، روی پارچۀ دف خیره مانده بودم و مسحور «هیچ» بزرگی شده بودم که در آن میان خودنمایی میکرد.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچدانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
سؤالی که در ذهنم شکل گرفت این بود: «چگونه هیچ باشم؟» و بعد دوستان، از جمله نینا، کمک کردند تا پرسشم را بهبود بدهم به این که «آیا باید هیچ شد؟»
دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است،
وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
وسط کمر مار را نگیر!
در این کارگاه همواره باید بین دو گزاره انتخاب کنیم و راه گریزی از ابراز مخالفت یا موافقت با «این یا آن» نیست. وقتی تکلیفمان روشن نیست و سرگردانیم که بهقول فرانک با این «یا»ی لعنتی چه کنیم دکتر قائدی از استعارۀ جالبی استفاده میکند، «میخواهی وسط کمر مار را بگیری»! روز چهارم با توضیح استاد معنای این استعاره برایم روشن شد. دکتر قائدی گفت برای در امان ماندن از نیش مار یا باید سرش را بگیری یا دمش را؛ وگرنه اگر از میانۀ بدن مار آن را به دست بگیری، بهراحتی میتواند دور دستت بپیچد و نابودت کند. بحث این «یای لعنتی» را فرانک در گروه تلگرامی پیش کشید و پرسشی مطرح کرد که چرا مجبوریم میان دو گزاره یکی را انتخاب کنیم؟ آیا هیچ راه سومی وجود ندارد؟ چهطور میتوانیم از «واو» عطف بهجای «یای» جداساز بهره ببریم؟
این سؤال در ذهنم تاب میخورد که آیا حقیقتاً راه گریزی از این زندان دوگانگی duality و تقابل دوگانی binary opposition در زبان و اندیشه وجود ندارد؟ یاد عنوان کتاب پدر اگزیستنسیالیسم، سورن کییرکهگور، میافتم: «Either/Or یا این یا آن». و برایم سؤال شده است که پساساختارگراها و شالودهشکنها در پی خوانش واسازانهشان به چه درکی از این تقابل دوگانه دست یافتهاند و چگونه آن را توضیح میدهند. میدانم پیشتر در منابع نظریه ادبی و نشانهشناسی به این موضوع در مقالاتی از دریدا و هلن سیکسو و … برخورده بودم، و حالا دلم میخواهد بیشتر در این زمینه مطالعه کنم.
آموختن با انجام دادن learning by doing
همان روز اول این نکته توجهم را به خود جلب کرد که محتوای آموزشی با فرم ارائۀ آن یکپارچه است. ما داریم تسهیلگری فبک را با همان روشی یاد میگیریم که قرار است در کلاس و بین حلقۀ پژوهشی یا حلقۀ کندوکاو پیادهسازی کنیم. وقتی در این باره از استاد پرسیدم، گفت روش ما inquiry-based است و بر پرسشگری استوار است. برای همین است که از شیوۀ سنتی تدریس خبری نیست که معلم را مرجع قدرت و رأس هرم انتقال اطلاعات در نظر میگیرد. شبیه تماشای دو فیلم با یک بلیت است. اینجا خودمان برای کشف معنی مفاهیم اساسی باید کنشگر و پویا باشیم.
اهمیت و لزوم پرسشگری و پرورش مهارت آن
آموختم که مراد از فلسفه در «فلسفه برای کودکان» بهیادسپاری پاسخها نیست، بلکه «پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است.» تسهیلگر نیز در کنار سایر اعضای اجتماع پژوهشی در مقام پرسشگر ظاهر میشود و آنچه اهمیت مییابد رشد و پرورش توانایی و مهارت پرسشگری است.
تسهیلگر و والد به مثابه قصهگو، راوی
در خلال تدریس استاد پی بردم که او به شیوۀ نظاممندی از خاطرات و تجربۀ زیستهاش در ارائۀ انگیختار بهره میگیرد و این موضوع کنجکاویام را برانگیخت. وقتی در این باره پرسیدم، استاد گفت بهزودی قرار است دربارۀ نقش و اهمیت قصهگویی و داستانپردازی در فبک برایمان بگوید. بیجهت نیست که گمان میکنم مثل اعضای یک قبیله به دور آتشی نامرئی نشستهایم و داستانِ هریک از ما هیزمی به این آتش میافزاید و شعلههای سوزان اشتیاق زبانه میکشند و در کنار هم آتش عشق و حقیقتطلبی را زنده نگه میداریم. چه خوش گفت سعدی که،
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
پرسش کودکی من
از بچگی خاطرههای مبهمی بهیاد دارم و شاید نخستین خاطرۀ کودکیام به زمانی باز میگردد که دو سال و نیم داشتم. اما نخستین خاطرهای که در ذهنم پرسش بیپاسخی به جا گذاشت از این جا شروع شد که از حمام گریزان بودم؛ چرا که وقتی آب روی سرم میریختند، چشمهایم را میبستم و دیگر جز سیاهی پیش چشمانم نبود و هراس داشتم که نکند مرده باشم! این تجربه مدام تکرار میشد اما به مرور فهمیدم تنها دیدن محیط و اشیاء پیرامون نیست که مرا به زندگی متصل میکند. هنوز صدای شرشر آب و مادر یا خوهرم را میتوانستم بشنوم و گرما یا سرمای آب را روی پوستم حس میکنم و اینها نشانههای درک حیاتاند. یک بار که داشتیم از خرید به خانه برمیگشتیم و مادرم گفته بود میخواهیم به حمام برویم وقتی داشتم از پلههای ساختمان به واحد طبقۀ چهارم شرقیمان بالا میرفتیم ناگهان به خودم آمدم و پیش خودم پرسیدم، این «من» کیست؟ چهطور است که میتوانم دست و پاهایم را ببینم اما صورتم را جز در آینه نه؟ چرا فکر میکنم «من» چیزی فراتر از این جسم و بدن و اندام فیزیکی است؟ چگونه این من دارد همهچیز را بهواسطۀ بدنم تجربه میکند اما از آن جداست و نمیتوانم ببینمش؟ از آن به بعد با حمام آشتی کردم و حتی از این که حین شستوشو دوباره غرق این افکار بشوم خوشم میآمد و استقبال میکردم. البته هرگز این پرسش را تا به امروز نه از کسی پرسیده بودم و نه جایی مکتوب کرده بودم!
درراه ماندن
کتابهایی که برای این کارگاه سفارش داده بودیم به دستمان رسید و تقریباً همۀ آنها را دکتر قائدی خود تألیف کرده بود. از استاد خواستم برایم دو کتاب را امضا کند. در کتاب کافهفلسفه برایم نوشت «به میترای شگفتزده و مهربان» و در دیگری نوشت «همواره در راه باش» و من حسابی به خودم میبالم که با تمام دشواریها و بازدارندهها مبارزه میکنم تا کماکان داربتوانم در راه پیش بروم.
فضانوردی با فبک
من در این روزهای همراهی با کارگاه این را بیش از پیش دانستم که ما هیچ کدام بنا نیست دنبال اثبات حقانیت خودمان باشیم. مسئله این نیست که من راست میگویم یا تو راست میگویی! اتفاقاً ما داریم مدام با نادانیهایمان روبهرو میشویم و «دیگری» دعوتی است برای گام نهادن در دنیای ناشناختهها در وادی ناخودآگاه، دیدنِ نادیدهگرفتهشدهها و نور آگاهی تاباندن بر وجوهِ تاریک و درسایهماندهمان که تاب و توان رویارویی با آن را نداشتیم. پس لازم است به دیگری با شکیبایی گوش بسپاریم، با ترسهایمان مواجه شویم، سوگوارِ خودی بشویم که به او عادت کرده بودیم و ناگهان میبینیم دیگر محورِ جهان و اندیشه نیست. باید با خودمحوریِ موذیانهمان وارد پیکاری تنبهتن بشویم و با اشتیاق پوستاندازی و دگردیسیمان را نظاره کنیم. به تعبیری باید در مراسمِ خاکسپاریِ خودِ محوریِ کفنپوشمان گورکن باشیم.
البته که تاب و توان میخواهد درک این که نیروی جاذبه دیگر نیست و زمین سفت و محکم زیر پایمان به لرزه افتاده است. اینجا وارد دنیای عدم قطعیتها میشویم و باید یاد بگیریم با مشتی مفاهیم گوناگون که همینطور پیش چشممان شناورند زیست تازهای تجربه کنیم. و اجازه بدهید با این رباعی از ابوسعید ابوالخیر فعلاً روایتم را به پایان برسانم که
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/ وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو/ چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من
8 پاسخ
بسیار عالی
سپاسگزارم امیر بزرگوار🌹
عالی بود میترای عزیز
بهترین هارو برای قلب بزرگت آرزو دارم
ممنونم سمیه نازنین مهربان 🌸🙏♥️
بسیار عالی چه خوبربا تجربه زیسته خودتان ترکیبش کرده اید
ممنونم استاد عزیزم ✨🙏
نتیجۀ آتشی است که در جانهایمان افروختید 🔥
واااااای میترا از این بهتر نمیشه
چه خوب که تو گروهی هستم که نویسنده ای به این توانمندی داره
مهری جان خیلی ازت سپاسگزارم عزیزم💛💖