به‌نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

درباره‌ی من

  • مدرس زبان

اگر چند سال پیش می‌خواستم دربارۀ خودم بنویسم، یافتن یکی دو برچسب حرفه‌ای تا این اندازه دشوار به نظرم نمی‌رسید. این‌که از هفده سالگی در مؤسسه‌های گوناگون و به‌نام مشغول تدریس زبان انگلیسی بوده‌ام، باعث نمی‌شود که خودم را یک معلم زبان بشناسم و بشناسانم. البته لازم است اعتراف کنم که همیشه از تدریس لذت فراوان می‌برده‌ام و در کلاس درس، هرچند در جایگاه استادی، بیشتر از شاگردانم آموخته‌ام و تجربه‌های تلخ‌و‌شیرین زیادی کسب کرده‌ام.

 

  • دبیرخبر

درست است که سه سالی هم در وب‌سایت و اتاق خبر شبکۀ خبر انگلیسی (PressTV) دبیرخبر بودم و روزهایی هم پیش می‌آمد که اگر بنا به پر کردنِ جای خالی شغلی بود، عنوان «خبرنگار» را برای خودم برمی‌گزیدم. اما از سال نود و هفت با توفیق اجباری مرخصی زایمان خانه‌نشین شدم. دقت کنید خانه‌نشین و نه خانه‌دار. نه که به خانه‌داری و کدبانویی اسائۀ ادب کرده باشم، اما خلق‌و‌خو و خصلتم با این قبیل کارها سازگاری و آرامشِ چندانی ندارد.

 

  • فعال مستقل

پس هرچند در خانه و کنار فرزندانم هستم، اما به فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی از راه دور می‌پردازم. تدریس‌های گاه‌و‌بیگاهم برقرار بوده چه آنلاین و چه حضوری؛ چه نیمه‌گروهی و چه خصوصی. و به‌صورتِ آزاد و فریلنس کارهای باب میلم، یعنی شعر و نوشتن و آواز را پیگیری کرده‌ام.

 

  • استاد ناکام

همین‌جا باید اعترافی کنم. سال‌ها، تمامِ آرزویم این بود که روزی استادِ دانشگاه و عضوِ هیئتِ علمی بشوم.

کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه الزهرا خواندم و کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آزاد تهران مرکز.

هرگز از یادم نمی‌رود آن لحظه‌ای که دکتر جلال سخنور بعد از ارائه‌ام سر کلاسِ شعرِ معاصرِ ارشد در بابِ مرگ و زمان، ایستاد و برایم یک کف درست و حسابی زد. با همان خطوطِ اخم حک شده بر روی پیشانی و نگاه نافذش، بدون این‌که ذره‌ای لبخند روی لب‌هایش باشد گفت:《این را می‌گویند پرِزِنتیشنِ یک استاد!》و من در حالی‌که نفسم در سینه حبس شده بود، قندها توی دلم آب شد. آخر به‌ندرت پیش می‌آمد دکتر سخنور از کسی تعریف کند و تقریباً هرگز برای کسی ایستاده کف نمی‌زد! باقیِ اساتیدم هم مرتب تشویقم می‌کردند که «یالله! زودتر بجُنب، تزت را بده، مقاله چاپ کن، آزمون دکترا پذیرفته شو! …»

اما من روی دانشگاه را بوسیدم و بدون دریافت مدرک ارشد چند سالی با او وداع کردم. البته در پاییز و زمستان سال هزار و چهارصد، پس از گذشت ده سال، بازگشتم و پروندۀ نیمه‌تمام ارشدم را با گذراندن چند واحد به‌جای ارائۀ پایان‌نامه و آموزش‌محور بستم. از آن‌جایی که دانشگاه آتش درونم را شعله‌ور نمی‌ساخت، نمی‌توانستم به ملازمت درازمدتش تن دهم. در طول سال‌های دانشجویی، چه در مقطع کارشناسی و چه در کارشناسی ارشد، با افسردگی و اضطراب طاقت‌فرسایی دست به گریبان بودم.

وقتی از میدان نبرد با افسردگی پیروزمندانه برگشتم، پی بردم که اندیشه‌‌ام تا وقتی سنجشگرانه باشد، نیازی به گرفتنِ مُهرِ تأییدِ دنیای آکادمی ندارد! و چه بسیار ایستاده‌اند بیرون از نرده‌های قلعۀ دانشگاه تا برای‌شان روایت کنم که چرا زنده‌ام و بگویم چگونه از کرم‌های ابریشم نهفته در پیله‌های خلاقیت‌شان مراقبت کنند به امید پرواز بال‌های پروانه‌های‌شان.

  • مترجم

امروز که دربارۀ خودم می‌نویسم، نامم در میان گروهِ مترجمینِ دو کتاب، یکی در زمینۀ سواد رسانه‌ای و دیگری در زمینۀ نظریۀ ادبی از ولفگانگ ایزر است. و با نظارت و همراهی یک ویراستار علمی-محتوایی سنجشگرانه‌اندیش ترجمۀ کتاب سومی در زمینۀ تفکر نقادانه با عنوان «بهتر اندیشیدن برای بهتر زیستن» در شُرُف پایان است.
امیدوارم که به‌زودی کتاب منتشر شود تا برای‌تان از رونمایی‌اش بنویسم و این‌جا لینک تهیه‌اش را قرار بدهم.
ضمناً برای نشر آموخته هم دارم کتابی در زمینۀ سوگیری‌های شناختی ترجمه می‌کنم که به نیمه رسیده است.
حالا می‌پرسید آیا عنوان شغلی من یک مترجم است؟ به نظرم همۀ ما یک جورهایی در تفسیرِ هرروزه و رمزگشایی ناگزیر نشانه‌ها و کلام و رفتارها مترجم هستیم. من خودم را تنها یک مترجم نمی‌شناسم.

  • چشم‌پزشک یا شاعر؟

از گوگل اگر بپرسید، می‌گوید میترا سالاری یک چشم‌پزشک ساکن مشهد است! یک تشابه اسمی. اما در لابه‌لای نتایج جست‌و‌جو دفترهای شعر میترا سالاری در سایت شعر نو هم به چشم می‌خورد. شعرهایی که در طول سال‌های هشتاد تا نود سروده بودم و بعد از ده، بیست سال دوباره باهاشان آشتی کرده‌ام. من اما هنوز نه عنوان مترجم را برای خودم می‌پسندم و نه شاعر را.(چرا شاعر نیستم؟)

لابد با خودتان می‌گویید یارو مرضِ کمال‌گرایی دارد یا زیادی آرمان‌گراست. فعلاً اصراری در توجیه یا ردِّ صحبت‌تان ندارم.

  • همسر، مادر، دانش‌جوی دانشگاه زندگی

تا این‌جا در تعریف هویت خودم بر سه چیز اطمینان کامل دارم: یک- همسری وفادار؛ دو- مادری متعهد و سه- تشنۀ آموختن هستم. اولی و دومی را انتخاب کرده‌ام و پایش ایستاده‌ام و سومی هم رانۀ زیستنم است. ولی راستش را بخواهید، نوبت به شغل و حرفه و پیشه که می‌رسد، یک گریزان از چارچوب و برچسب‌‌های تعریفم.

  • تسهیلگر

این زیرشاخه را تازه به القاب و عناوینم افزوده‌ام و درباره‌اش حرف‌ها دارم! تسهیلگر را نه کوچ می‌دانم و نه معلم و نه مدرس. تسهیل‌گر را قابله‌ای می‌دانم که زایش اندیشۀ دیگری را آسان می‌کند.

  • از کافه‌داری تا معماریِ دنیایی نوین

تنها یکی از رؤیاهایم این است که روزی صاحب کافه‌‌کتابی متحرک باشم. کافه مهروماهی که برایِ همه، و نه فقط «نخبه‌های» پذیرفته شده در مسابقه‌ی ناعادلانۀ کنکور، فضایی برای درنگ و خودآگاهی باشد به دور از ریتمِ تُند و رقابتی در این زندگیِ کلافه‌کننده…

و یکی دیگر از رؤیاهایم این است که خواننده باشم. اما نه خواننده‌ای در زیرزمین و پستو یا فراری از وطن به جرم زن بودن. و نه خواننده‌ای برهنه و بدن‌نما و عامه‌پسند، محصولِ جهانِ سرمایه‌داری.

شاید روزی هم معمار شوم! پلی بسازم با آجرهایِ آواز، شعر، ادبیات، فرهنگ، هنر، فلسفه، متافیزیک، و ….  آری. شاید پلی ساختم که میعادگاه برجِ عاج‌نشینانِ علم و فلسفه و زندگیِ حقیقی باشد.

پس عجالتاً میترا سالاری را یک رؤیاپرداز بشناسید.

تا ببینیم پنج، ده، بیست سال دیگر میترا سالاری، این سوژه‌ی در فرایند دگرگونی و شدن‌های مدام، چه کسی خواهد بود؟

 

9 پاسخ

  1. میترا عزیز بسیار دلنشین بود،به جورایی خودم رو در شما میبینم امیدوارم موفق باشید و به آرزوهاتون برسید🌹🌹🌹🌹❤️❤️

  2. چقدر دوستت دارم!

    بیش و قبل از هر چیز این تفرّد خالص و خودبودگی ناب و کمیابت رو…
    این تحقق‌بخشی به اصالت و فردیت و شخصیت یگانۀ خودت رو تبریک میگم و قدر می‌شناسم…
    آرزو دارم امثال تو در سرزمینم، نه در شکل و شیوه زندگی، که در همین زیست اگزیستانسی خاص هر انسان، زیاد و زیادتر شوند…بادا که کلیشه، تقدیر، تقلید، تسلیم و تحقیر از شخصیت همه ما رخت زداید…که عشق و اندیشه و شور و شیدایی به شیوه یگانه خودمان مجال ظهور یابد…
    و خیلی خوشحالم، در عین خودآگاهی، شجاعی، و جسارت خودبیانگری کامل داری…چیزی که خوشبختانه جرقه دوستی‌مان را زد…و شوربختانه من قدری که دوست داشتم در این مسیر پیش نرفتم هنوز…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *