به‌نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

با فلان‌مان چه باید بکنیم؟

برای یافتن عنوان مناسب این مقالۀ تمرینی پرسش‌های عجیب و غریبی به ذهنم رسید که انتخاب از میان‌شان بسیار دشوار بود.

 

انتخاب: وسواس یا هراس؟

«فلان‌مان» در «با فلان‌مان چه باید بکنیم» می‌تواند جایگزین‌های زیادی داشته باشد؛

  • ساعت‌های بیداری‌مان،
  • میل به بطالت‌مان،
  • اضطراب‌‌ منزلت‌مان،
  • جیب‌های خالی‌مان،
  • رنج‌مان،
  • خودگویی‌های ذهنی‌مان،
  • نشخوار فکری‌مان،
  • تصمیم‌هراسی‌مان یا ترس از پیامدهای احتمالی انتخاب‌‌های‌مان،
  • کمال‌گرایی‌مان،
  • اهمال‌کاری‌مان،
  • ملال‌مان،
  • خلوت‌مان،
  • عادت‌های ویران‌کننده‌مان،
  • افسردگی‌‌مان
  • بی‌خوابی‌ها و کابوس‌های شبانه‌مان،
  • کودک درون سرخورده‌مان،
  • تروماها یا روان‌زخم‌های‌ التیام‌نیافته‌مان،
  • ناامنی‌مان،
  • قضاوت‌ها و ارزیابی‌مان،
  • هراس رویایی با چهرۀ نازیبای سایه و وجه درتاریکی‌مانده‌مان،
  • آرزوهای زنده‌به‌گورشده و حسرت‌های‌مان،
  • توقعات برخاسته از نقش‌های اجتماعی‌مان،
  • پیش‌فرض‌های نادرست‌ نهادینه‌شده‌مان،
  • سازوکارهای دفاعی‌مان،
  • فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده‌مان،
  • آرامش و امنیت دروغین‌مان،
  • خودفریبی‌مان،
  • بازگشت به کهن‌الگوی یتیم و درمانده‌مان،
  • یا چنگ انداختن به نقاب مبارزمان،
  • آشفتگی‌ها و تلاطم درونی‌مان،
  • احساسات سرکوب‌شده‌مان،
  • نیازهای برآورده‌نشده‌مان،
  • خشم افسارگسیخته‌مان،
  • و …

این طومار می‌تواند کماکان ادامه داشته باشد

گرچه همین برشمردن فلان‌مان‌ها خود سیرِ روایی گویایی از دغدغه‌های فردی انسانی است که سرانجام در پی پاسخ این پرسش است که «با خودمان و این فرصت کوتاه عمر یا زندگی‌مان چه باید بکنیم؟»

رویکرد تجویزی یا توصیفی؟

باور دارم همۀ دردهای «فلان‌مان» با پیچیدن و پیروی از یک نسخۀ واحد تسکین نمی‌پذیرند. دستورالعمل‌ها و نسخه‌های عمومی لزوماً برای همه‌کس چاره‌ساز نیستند. در این میانه آن‌چه بی‌تردید «باید» انجام بدهیم در نظر داشتن و احترام گذاشتن به تفاوت‌های فردی و گرامی‌داشت یگانگی و تمایز وجودی است. بازبینیِ اساسی بایدها و نبایدهای‌ داده شده به خوردمان دقیقاً یکی از آن کارهایی است که باید با فلان‌مان بکنیم. موجودات رقت‌انگیزی خواهیم بود اگر پیش‌فرضِ «باید»هایی که مدام به‌سوی «فلان»مان پرتاب می‌شوند را زیر سؤال نبریم.

با ازخودبیگانگی و خویشتن وانهاده‌مان چه باید بکنیم؟

من می‌گویم اساساً «فلان‌مان» هر چه باشد به خودمان مرتبط می‌شود. نه! منظورم این نیست که به خودمان «مربوط» است و به کسی ربطی ندارد که با فلان‌مان چه می‌کنیم. دارم از پیوند میان «خود»مان و فلان‌مان سخن می‌گویم؛ پیوند انکارناپذیر دغدغه‌ها و پرسش‌ها و مسائل‌مان با آن بخش بی‌چهره‌مان، هستیِ وجودیِ پایدارمان، سوژۀ در فرآیند و مدام در حال دگردیسی و شدن‌مان، هویتِ در گریز از تعریف معین‌مان. برای یافتن بهترین پاسخ به تمام پرسش‌ها در باب فلان‌مان ناگزیر باید به خودمان رجوع کنیم.پس به این پرسش اساسی و هستی‌شناسانه رسیدیم که اصلاً «با خودمان چه باید بکنیم؟»

با خودی وانهاده در پس نقابِ موردتأیید نظام‌های حاکم سیاسی و فکری و اقتصادی چه باید بکنیم؟
با خودهای‌ مسخ‌شده‌مان چه باید بکنیم؟

اندیشه کنیم

بعید می‌دانم که آگاهانه و خودخواسته تصمیم بگیریم عروسک‌ خیمه‌شب‌بازی نظام نوین برده‌داری، یعنی سرمایه‌داری باشیم. انتخاب یک انسان آزاد نمی‌تواند چنین باشد که به جرگۀ مصرف‌گرایان هیپنوتیزم‌شده بپیوندد؛ همان برده‌های مطیع کت‌و‌شلورپوش در هیبت بدن‌هایی رام  که با دو دستِ چسبیده به بایدهای داده‌شده به خوردشان برای کسبِ مدال‌های موفقیت و منزلت، میخ‌های وضع موجود را محکم‌ می‌کنند؛ مثل همستری که بی‌وقفه در قفس می‌دود تا چرخ سرمایه‌داری، مصرف‌گرایی، و نظام‌های اقتصادی و سیاسی قدرت کماکان بچرخد و پابرجا بماند. انسانی که از گلایۀ بی‌عدالتی گذشته و به ارزش آزادی رسیده باشد می‌داند که بسیاری از بایدها و هنجارهایی که در نظام فکری‌اش چپانده شده‌اند را می‌تواند زیرسؤال ببرد. پس از پرسشگری و دست انداختن وضع موجود و قدرت حاکم نمی‌هراسد.

تمرین خودآگاهی کنیم

برای یافتن و در آغوش کشیدن خویشتن گمشده و وانهاده‌مان باید مشاهده کنیم و ارزیابی‌ها و قضاوت‌های‌مان را از واقعیتِ رویدادها تفکیک کنیم. همواره مسائل و مصائبی در پیوند با خودمان هست که با نگریستن از زاویه دید مشاهده‌گر درون می‌توانیم پرده از زوایای‌ آنها برداریم. همین که از فراسوی چارچوب‌های  قراردادی و اختیاری نگاهی عاری از قضاوت و ارزیابی به خود و فلان‌مان بیندازیم نخستین و اصلی‌ترین گام را برداشته‌ایم.

شهامت شک ورزیدن، فضیلت فکری صداقت و تاب‌آوری حقیقت را در خودمان پرورش دهیم

قطعیت و یقین به درستیِ امری که با لفظ «باید» آن را تجویز می‌کنیم هم‌چون لنگری است برای کشتی سرگردان‌مان در میانۀ امواج پرآشوب. اما شَک تخته چوب شکسته‌ای است که خود را برهنه به آغوشش می‌سپریم به امید کشف کرانه‌ای. نمی‌خواهم بگویم که «باید» خود را به این تخته‌پاره بسپاریم تا بلکه کاشف سرزمین‌های دورافتاده باشیم اما این پا و آن پا کردن میان قطعیتِ لنگرگاه یقین و رهاییِ تخته‌پارۀ شک شهامت بیشتری می‌طلبد. ما برای یافتن پاسخ به هر نوع پرسشی در این باب که با فلانم چه کنم، باید به اعماق درون‌مان سفر کنیم، به‌جای شماتت و نکوهش با خویشتن‌مان از سر مهر و شفقت رفتار کنیم، و با دیگریِ درون‌مان، سایه‌های واپس‌رانده و وجوه تاریک‌مانده‌مان بی‌زره ملاقات کنیم.

با تمام این‌ها، احیای خویشتن‌ِ زنده‌به‌گورشده‌مان، تیمار زخم‌های روح و روان‌مان، و برقراری آشتی با دیگریِ درون‌مان از آن دسته کارهایی است که می‌توان  لفظ «باید» را با خیالی آسوده و بدون سایۀ تردید برای‌شان به کار برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *