«میدانید کمی به این مسئله عادت کردهام که خودم را پشتیبانی برای همۀ شما بدانم. میخواستم … خانواده را دور هم ببینم.
این که من در مورد اهمیت خودم در خانواده کمی دلسرد شدهام هیچ ارتباطی به علاقهام ندارد. علاقۀ من به شماها زیاد است و غم زیادی هم برایم به بار میآورد.»
این بخشی از نامۀ آنتوان دو سنت اگزوپری به مادرش بود. اینجا نوشتمش چون خیلی شبیه حرفهایی است که دلم میخواست به مادرم بزنم.
مخصوصاً حالا که در حال جمع کردن اسباب و اثاثیهاش است و دارد برای زندگی به شهر دیگری نقل مکان میکند.
برای مامان عزیزم میخواهم و احساس میکنم باید چند تایی نامه بنویسم. شاید برخی را هم منتشر کنم. مثل نامههایی که برای دختر و پسرم، ژاسمین و ژوان، نوشتهام و هر از گاهی در تارنمای اینستاگرام و کانال تلگرامی منتشرشان کردهام.
نامهای به مادرم
مامان عزیزم،
امروز اندوه سهمگین و بیپایانی در من موج برمیدارد و قطرههایش از کرانۀ چشمهایم روی شنهای ساحل گونه سرریز میکند. من به «ناتوانی دستهای سیمانیام» خیره ماندهام. و شرمندهام که هیچ کاری برای نرفتن و ماندن تو از دستم ساخته نبود و نیست.
مامان، نمیتوانم به خانهای که زمانی شش نفرمان (تو و بابا و ما چهار فرزندتان) در آنجا بودیم فکر کنم و عطش فراوانی برای حضور دوباره در آنجا نداشته باشم یا به یاد عطرِ درختانِ جنگل روبهروی بلوک خانهمان در شهرک نوبنیاد یا به بویِ قفسهها و بوفههای قهوهای-قرمز و سفید خانهای که هفت سال اول عمرم را آنجا گذراندم نیفتم. نمیتوانم صدای بابا و چراغهای علاءالدین و پیهسوز، آبپاشی کردن ایوان خانۀمان در اقلید که تنها یک سال آنجا بیشتر نبودیم و عطر خوش غذاهایی که برایمان در این خانه و آن خانه میپختی را فراموش کنم. نمیتوانم به اینکه روزی در رحم گلابیشکل بدن تو با تو یکی بودم فکر نکنم و از واقعیتی که جغرافیای بودن من و تو را تا این اندازه از هم دور میکند دلتنگ نباشم.
و تو خواهی رفت. بی آن که بتوانم برای نگه داشتنت کاری کنم جز ماندگار کردن خاطراتم با تو و مکتوب کردنمان.
کوچکترین دخترت- میترا (سهشنبه بیستوپنج خرداد هزاروچهارصد)
آخرین دیدگاهها