به‌نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یاد مرگ و یادآوری ضرورت نوشتن

دیروز فهمیدم کرونا جانِ یکی از استادان نویسندگی‌ام را در چهل سالگی‌ ربود. بی‌اختیار در حالی که اشک می‌ریختم، کپشنی در اینستاگرام نوشتم و ارسالش کردم. آن کپشن را پایین‌تر می‌گذارم. حرف‌هایم کاملاً برآمده از دل بود. نه دل‌و‌دماغ ویرایشش را داشتم و نه فرصتش را. پس از تنها چند دقیقه مهدی یزدانی‌خرم، نویسندۀ خوش‌نام، نوشته‌ام را استوری کرد. همین باعث شد نوشته‌ام بازدیدهای بیشتری داشته باشد و با افراد جدیدی آشنا بشوم که دغدغۀ مشترک داشتیم.

واکنش نشان دادن به وقایعی از این دست، که ممکن است در فهرست کارهای روزانه‌ات از قبل پیش‌بینی نشده باشند، شمشیری دولبه است. می‌تواند تمام برنامۀ روزانه‌ات را دگرگون کند. از طرفی دیگر می‌تواند نگرش و بینش و چشم‌اندازت را نیز دگرگون کند.

این اولین باری نیست که نوشتن از «مرگ» توجه یک اهل قلم نامی را به خود جلب می‌کرد. در اولین سالمرگ پدرم هم سرگه بارسقیان، خبرنگار ممتاز، نوشته‌ام را که در آن از مقالۀ او وام گرفته بودم خوانده بود و برایم پیامی پرمهر نوشته بود.

این جور رخدادها مثل سوخت موشک عمل می‌کنند. من را در تصمیمم برای اهل قلم بودن و ماندن مصمم‌تر می‌کنند. اکنون باور دارم لازم است بیشتر از همیشه بنویسم.

 

به زنده‌یاد مجتبی گلستانی

طعم گس شنیدن خبر مرگ و هجمهٔ انجمادی که راه گلو و شریان‌ها را می‌بندد برایم هر بار تازگی دارد.

Memento Mori!
به‌خاطر بسپار که خواهی مُرد.
مرگ حتمی است. قطعی است. چون‌وچرا ندارد. اما با شنیدن خبر مرگ کسی که می‌شناختی‌اش انگار از جمجمه‌ات، دو حدقه چشم بیرون زده باشد و سوتِ کرکنندهٔ خاموشی در دالان گوش‌هایت بپیچد و درِ خروجی به لب و دهانت مهروموم شده باشد.زمستان همین سال پیش با مجتبی گلستانی در مؤسسهٔ خوانش کلاس داشتم. در درس‌گفتارهایش فلسفه را به ادبیات پیوند می‌زد.
در تارنمایش معلولیت‌ را که برآمده از تجربهٔ شخصی‌اش بود رام قلم می‌کرد و در پاسخ به مسئلهٔ معنای زندگی که تدریسش می‌کرد به «دیگری» رسیده بود.
کرونا اما وحشیانه و بی‌غربال قربانی می‌گیرد. سن‌و‌سال و سطح اندیشه را در نظر نمی‌گیرد. رفتن را شاید، ولی برای همیشه رفتن را نمی‌توان به‌راحتی باور کرد.

نوشتن کوچک‌ترین کار برای قدرشناسی از روح استادی است که «از نوشتن» می‌گفت. در وضعیت واتسپش نوشته بود «گاهی می‌اندیشم و گاهی هستم». و حالا به ساحت دیگری از هستی پیوسته است…

پ.ن. واکنش‌های اسد امرایی و مهدی یزدانی‌خرم به این ضایعه را که خواندم، خون خشم نسبت‌به قاتلین خاموش اما حاضر در صحنه که جلوی ورود واکسن به کشور را گرفتند، در سرتاپای وجودم دویدن گرفت.
نفرین‌‌تان اگر نکنم از قساوت و نا‌انسانی‌تان فریاد می‌زنم … فریاد…

 

 

در آستانۀ سالمرگ پدرم

برای بابا که اولین سال‌مرگش در راه است:
مقالۀ《زندگی به‌وقتِ مرگ‌اندیشی》از سرگه بارسقیان را که خواندم، این جمله‌اش بدجوری به دلم نشست: «زندگیِ ما در سالی که گذشت بیشتر در حسّ‌و‌حال مواجهه با مرگی بود که ناگزیر از زیستن با آن بودیم.» وقتی بابا پیکار برای ادامه دادن به زندگی را پشتِ پلک‌های همیشه بسته‌اش رها کرد، جنینِ شش ماهه‌ای در رحمم داشت برای زنده ماندن تمامِ تقلاّیش را می‌کرد؛ کاملاً بی‌تفاوت به سوگِ مرگ… و من این درآمیختگیِ غریبانۀ تنگاتنگ میانِ جدالِ زندگی و ناگزیریِ مرگ را با تک‌تک سلول‌هایم درک کردم…
حرف زیاد است و حوصله کم… پس به همین بسنده می‌کنم که ای‌کاش قدرِ لمحه‌های زندگی و هستی لابه‌لای مرگ و نیستی را بیشتر بدانیم …
🖤هیچ چیز مثلِ زخمِ مرگ، تازه نمی‌ماند!
خاطره‌ها فقط تُهیِ حضور را گودتر می‌کنند🕳

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *