شوق نوشتن
از کودکی مینوشتم. آنهم پیش از آنکه به مدرسه بروم.
روزها همۀ بچهها مینشستند پای تلویزیون به تماشای کارتون؛ من اما کانال را عوض میکردم و نهضت سوادآموزی میدیدم. مامان هم یا مشغول پختوپز و کارهای خانه بود، یا داشت به درس و مشق خواهر و برادر بزرگتر رسیدگی میکرد. خلاصه هر کس در خانه سرش به کار خودش بود. من هم سرم گرمِ یادگیری حروف الفبا!
بابا هر غروب که میشد از اداره میآمد خانه و من بدوبدو میرفتم به استقبالش. بهسیاقِ هر بدرقه و استقبال به همدیگر سلامی نظامی میدادیم. بعد بابا کلاه و یونیفورم خاکیرنگِ ارتشیاش را روی جالباسی بلوطیرنگ آویزان میکرد. دستوصورتی میشست، چای مینوشید، آرنجش را به بالش بلندی تکیه میداد و لمداده روزنامهاش را میخواند.
یک بار که فهمید دارم تلاش میکنم چیزی را در روزنامه بخوانم، چشمهای پرجذبهاش گشاد شد، ابروهای پرموی مشکیاش را بالا داد، و صدای طنیناندازش در خانه پیچید: «خانوم! بیا ببین میترا …».
از آن به بعد، قیچی برمیداشت و حروف درشت روزنامههای باطلهاش را میبرید و میچسباند روی کاغذ سفیدی که به تختهشاسی گیره کرده بود. و به این ترتیب، با شوق خودم و تشویق بابای خدابیامرز پیش از آنکه به اول ابتدایی بروم همۀ حروف الفبا و خواندن و نوشتن را بلد بودم.
پیشینۀ نوشتن
نوشتن را با نامههایی به برادر بزرگم شروع کردم که دانشگاه فردوسی مشهد قبول شده بود. بعدتر هم فقط در حد نامه به دوستانم مینوشتم.
به نوجوانی که رسیدم، خدا میداند چندتا نامۀ عاشقانه نوشتم به یک معشوق پنهانی که روحش هم از ماجرا خبر نداشت. تکتک نوشتههایم را ریزریز میکردم و میریختم در سطل آشغال که مامان نتواند کنار هم بچیندشان و به رازم پی ببرد. البته پیش میآمد که بسوزانمشان تا دست هیچ بنیبشری بهشان نرسد.
بعدتر که یک سررسید داشتم، به زبان رمزی برای خودم دردِدل و دلنوشته مینوشتم. این زبان رمزی آرام آرام رنگ و نوای شعر به خودش گرفت.
پیشتر که رفتم تمام دردها و غصههایم را در قالبِ شکستهبستهای که از شعر حالیام شده بود مینوشتم. (+ چرا شاعر نیستم؟) اما روزهایی رسید که چنان از شعر دلزده شدم که نه تنها چشمهٔ شعرم خشکید، بلکه با نوشتن بیگانه شدم.
روزهایی آمدند و سپری شدند که تحتِ فشارِ روحیِ شدیدی بودم.
گمان میکنم که اگر قلم با من قهر نکرده بود شاید افسردگیام چهارده سال طول نمیکشید.
خرافهباور درون
این بیگانگی با نوشتن ادامه داشت تا اینکه یک روز در پرسههای بیهدفم که اغلب به لوازمتحریر و کتابفروشی ختم میشد، به دفتر ویژهای برخوردم. مضمون نوشتۀ روی آن به فارسی این بود:
«یک دفتر روزنگار برای بهتر شدن. عادتهایت را تغییر بده، زندگیات را دگرگون کن.»
خریدمش و با خودنویس محبوبم نوشتن را اینبار در قالب «نوشتاردرمانی» شروع کردم. خرافهباورِ درونم شفابخشی رنگ سحرآمیز سبز جلد و نوشتۀ وِردگونهاش را میپسندید. پشت جلدش هم از جادوی دفتر بیشتر نوشته بود:
«هدف این دفتر یادداشت این است که به شما کمک کند تا درک عمیقتری از خودتان بهدست آورید، و به این واسطه به شما کمک کند تا عادتهایی را شکل بدهید که برایتان موفقیتهای بزرگ به ارمغان آورد. در گذر زمان، این دفتر در شما بینشهایی را ایجاد میکند، گفتوگوهایی را سبب میشود، و شما را به چشمانداز شفافی رهنمون میشود تا به آنچه میخواهید و چگونگی دستیابی به آن پی ببرید.»
چهار سال از خرید این دفتر میگذرد و دیگر صفحۀ خالیای در آن باقی نمانده.
در این مدت دفترهای دیگری هم خریدهام که اجازه دادم همچنان خرافهباور درونم انتخابشان کند. خیلی از آرزوهایی که در این دفتر نوشته بودم در ناخودآگاهم تبدیل به هدف شدهاند. دیگر آنقدرها دور و دستنیافتنی بهنظر نمیرسند. یا به آن رؤیاها رسیدهام یا در تلاش برای رسیدن به باقی هستم.
قدرت قلم یا رقص قلم در آغوش اندیشه
این دفتر نبود که معجزه کرده بود! در واقع رقصِ قلم در آغوشِ اندیشۀ من روی صفحات سپید این دفتر بود که جادو را به همراه داشت.
دوست دارم تکتکِ دوستانم را دعوت کنم تا به قدرت شگفتانگیز و شفابخشیِ قلم اعتماد کنند.
از نگریستن به رقصِ قلم
روی سنِ سپید کاغذها
و رها کردنِ اندیشه و پرندهٔ خیال
در آن میانه.
نمیدانید چهقدر بد است وقتی قلم قهرش بگیرد. کافیست با حرکتِ دستانتان روی کاغذ به رقص دربیاوریدش! یا با انگشتان مبارک روی صفحهکلید رایانه (کیبورد کامپیوتر) سازِ نوشتن را در هوای خلوت خودخواستهتان کوک کنید. خیرش را میبینید.
برای دقایق و ساعاتی از خلوت هزینه کنید. بهانه دستِ قلم و اندیشهتان ندهید تا قهرشان بگیرد که آنوقت باید تاوان سنگینی از سردرگمی و پریشانحالی پرداخت کنید.
3 پاسخ
یک ماه بیشتر شده که قلمم قهرش گرفته. بجز به اصطلاح نوشتنی که اخیرا در سایتم داشتم، روزنگاریای که در تیرماه به اوج رسید، در مرداد به انتهای دره سقوط کرد. اکنون دردم میآید خمارم و نئشه.
میترا جونم
چه قدر خاطره ات زیبا بود مخصوصا روایت دوران نوجوانی ات که رمزی می نوشتی کسی متوجه نشه و یا ریز ریز می کردی ، 👌🏻
راستی نوشته ات منو سر ذوق آورد
ممنون از دعوت ات به نوشتن میترا
🌸🌸🌸
مریم عزیزم،
روزهای عجیبی هستند روزهای نوجوانی…
خوشحال شدم که تأثیر مثبتی روی تو داشته 🙂
تو بسیار زیبا مینویسی 🙂