به‌نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

به‌سوی سخاوت در آموزش

خساست در آموزش

این داستان واقعی است:

استادی داشتیم در دورۀ کارشناسی؛ آن‌وقت که من زبان و ادبیات انگلیسی می‌خواندم در دانشگاه الزهرا. بیش از نیمی از واحد‌های‌ درسی‌مان با او ارائه می‌شد. علناً می‌گفت از این‌که شما نخوانید و یاد نگیرید و پیگیرِ خیلی مطالب نشوید و دنبال‌شان نروید من خوشحال می‌شوم، چون آن‌وقت نوع من کمیاب و بلکه نایاب می‌شود.

هنوز هم نمی‌دانم خیال می‌کرد بعد از مرگش فسیل استخوان‌هایش و مغزِ گهربارش را قرار است در موزه‌ای نگهداری کنند یا چه؟! می‌خواست تمام آنچه می‌داند را با خودش به گور ببرد.

فقط کله‌پوک‌ها در توهم جاودانگی، دانسته‌های‌شان را احتکار می‌کنند.

بدون شک یکی از دلایل انحطاط ادبیات و علوم‌انسانی در جامعۀ ما وجود اساتیدی با نگرشی از این دست است. اساتید و آموزگارانی که فاقد مهارت سنجشگرانه‌اندیشی هستند. نمی‌توانند از بیرون به اندیشۀ خودشان نگاهی بیندازند و طرز فکر خودشان ‌را تجزیه و تحلیل و نقد کنند. این‌ها در مشاهدۀ رفتار خودشان از بیرونِ کالبد ذهنی‌شان عاجزند. منظورم این است که مرضِ خودشیفتگی چنان با وجودشان عجین شده که به‌هیچ عنوان نمی‌توانند از این خیال خام دست بردارند که دنیا حول محور ایشان نمی‌چرخد. در واقع دچار ـ‌یا بهتر بگویم گرفتارـ اولین چاله، تله یا دام فکری «خودمحوری» هستند.

بماند که برخی دیگر هم به مختصاتِ ایدئولوژی و چارچوبی که در آن و درجهت ترویج ارزش‌های آن کار می‌کنند اشراف ندارند. این موضوع البته بحث مفصل و جداگانه‌ای می‌طلبد. (+)

همین‌جا باید به این نکته اشاره کنیم که دسته‌ای هر چند انگشت‌شمار در مقابل این قبیل افراد هم وجود دارد. یعنی کسانی که در انتقال اطلاعات ناخن‌خشک و کنس نیستند.

ولی خواه‌ناخواه گرزِ گرانِ زور و چماقِ قلدری فعلاً دستِ گروه اول است.

دانش-قدرت

نمی‌خواهم در این قسمت بروم سراغ میشل فوکو که عمرش را گذاشته و اصولی در این زمینه پژوهش کرده. بیشتر می‌خواهم از مشاهدات و تجربیات خودم بگویم.

روزهایی که فقط یک مدرس زبان انگلیسی بودم، وبلاگی برای زبان‌آموزان پیشرفته‌ام درست کردم تا تمرین نوشتاری داشته باشند. یکی از همکارانم که اتفاقاً این روزها گوی سبقت را در بازار تدریسِ زبان انگلیسی و آیلتس ربوده است، به من خرده گرفت که: «چرا دانشت را ارزان در اختیار این و آن می‌گذاری؟ این‌جوری کار و کاسبی ما را کساد می‌کنی. اگر تو این آموزش‌ها را رایگان بدهی، قیمت بازار را می‌آوری پایین!»

فقط صحبت‌های او نبود که دلسردم می‌کرد. در مؤسسۀ به‌نامی هم پیشنهاد سوپروایزری و مدیریت آموزشی داشتم. اما در طی جلسات با مدیران اصلی، وقتی به‌جای صحبت دربارۀ چارت آموزشی و کیفیت تدریس، مرتب پای چرتکه به میان می‌آمد و بحثِ این بود که مبلغ حق‌التدریس پایین و شهریه‌ها بالا تعریف بشوند تا فلان مبلغ در نهایت سود حاصل بشود، پی بردم که آنچه آنها به دنبالش هستند صرفاً سودِ مالی است و کیفیت آموزشی در مرتبۀ چندم اهمیت قرار می‌گیرد.

در واقع به زبان‌آموزان صرفاً به‌عنوانِ مشتری‌هایی نگاه می‌کردند که قرار است پول به جیب مؤسسه بریزند.

نگرش سرمایه‌داری چنان در آموزش رخنه کرده که مثل موریانه پایه‌های اخلاق در آموزش را جویده است.

 

اما آیا در آموزش صرفاً با «مشتری» طرفیم؟

آیا محصول آموزشی هم کالایی است که باید زرورق‌پیچش کرد و با زبان‌بازی به یک عدّه انداخت؟

عنوانِ «محصول» وقتی می‌آید این تداعی در ذهن ایجاد می‌شود که آموزش به مثابه کالا در نظر گرفته می‌شود.

اما اگر بخواهیم تحلیلی داشته باشیم از آنها که دانش را دارند اما در انتقال مطلب ضعیف و با خساست برخورد می‌کنند به چند نکته برمی‌خوریم.

یک- تنبلی

به‌هرحال برای این‌که دانش خود را در اختیار دیگران قرار بدهیم لازم است در ذهن‌مان یک دسته‌بندی اصولی داشته باشیم.

اگر صرفاً یک بمبارانِ اطلاعاتی بی‌پایه‌و‌اساس داشته باشیم آموزش چندانی اتفاق نمی‌افتد.

در واقع تمامِ بارِ آموزش را می‌گذاریم روی دوش یادگیرنده.

البته منظور این نیست که معلم باید لقمۀ جویده شده را در دهان دانش‌آموز قرار بدهد، اما مهم است که صحبت‌هایش از انسجامی برخوردار باشد و مطلبش سروته داشته باشد.

دو- قدرت‌طلبی

این افراد یا یک‌جورهایی گمان می‌کنند احتکار اطلاعاتِ بیشتر استحکام پایه‌های قدرت‌شان را تضمین می‌کند. در واقع خودشان را کاملاً محق می‌دانند تا به‌واسطۀ دانش و جمع‌آوری اطلاعات بر مسند قدرت تکیه بزنند. نگاهی از بالا به پایین به دانشجو یا دانش‌آموز داشته باشند و منتظر دست‌بوسی ایشان باد به غبغب انداخته در برجِ عاج‌شان بنشینند.

در این نوع نگرش، استاد ارباب است و شاگرد برده‌ای بیش نیست.

البته همین قدرت‌طلبی هم می‌تواند ناشی از خودشیفتگی باشد و یا گاهی برآمده از ترس و احساس ناامنی.

یعنی دانش نقابی می‌شود که احساس کمبود عزت‌نفس و ترس و اضطراب منزلت را پشت آن پنهان می‌کنیم.

سه- مزیت رقابتی

من این را زیرشاخه‌ای از قدرت‌طلبی می‌دانم. این روزها قدرت‌طلبی ممکن است به صورت‌های دیگری همچون توجه‌طلبی هم بروز پیدا کند.

در واقع سؤال من این است که اگر من به عنوان معلم و آموزش‌دهنده، دانش خودم را احتکار کنم و از انتقال آن سرباز بزنم تا چه اندازه این می‌تواند یک مزیت رقابتی برای من محسوب شود؟

اصلاً مزیت رقابتی یعنی چه؟ آیا نمی‌توان ‌به‌جای رقابت، دنیایی مبتنی بر رفاقت متصور شد؟

عمیقاً معتقدم که باید برای به‌روزرسانی دانش و زنده و پویا نگه داشتن آموزش حتماً روزنه‌ای به درون و بیرون اندیشه باز بگذاریم.

سخاوت در آموزش

احتکار دانش و اطلاعات انسان را به جایی نمی‌رساند. این که مثلاً من بگویم که برای رسیدن به نکته‌ای خونِ جگرها خورده‌ام و بارها زمین‌ها خورده‌ام و آسیب‎‌ها دیده‌ام و غیره هیچ بهانۀ موجهی نیست برای این‌که به یادگیرنده بگویم تو هم باید همان عذاب‌ها و زجرها را متحمل بشوی و پیرت و پدرت دربیاید تا به جایگاه من برسی.

به‌نظرم این عین «عقده» است، یعنی همان «گره‌های نگشودۀ روانی»، که بگوییم: «مگر کسی راهنمای من بود؟ مگر کسی به ما آن‌وقت‌ها راه را از چاه نشان می‌داد؟ مگر کسی برای‌مان لقمه می‌گرفت و در دهان‌مان می‌گذاشت؟»

من می‌گویم باشد. پیرمان و پدرمان درآمده. اما می‌توانیم دستِ‌کم راه سنگلاخی و صعب‌العبوری که رفته‌ایم را برای افراد پس از خودمان هموارتر کنیم. دستِ‌کم می‌توانیم نشانه‌هایی به‌جا بگذاریم تا از گمراه شدن کسانی که پشت سرمان قدم برمی‌دارند جلوگیری کنیم.

فلسفۀ مهروماه در باب آموزش

به لوگوی مهروماه دوباره نگاه کن: دختری است با موهای آشفته و فانوس به‌دست؛ ایستاده در پس‌زمینۀ دریای موّاج.

حقیقتش را بخواهید شنا بلد نیستم. ولی با زورقی و بادبانی دل به دریا زدم. وقتی زورقم با موج‌های پیاپی و سهمگین واژگون شد، در دریای گمراهی شروع به دست‌و‌پا زدن کردم. در آستانۀ غرق شدن بودم که شهودم راهنمایم شد. به تکه‌پاره‌‌ای از زورق شکسته‌ام تکیه دادم. و دیگر به گمانم از هوش رفتم، چون خیلی چیزها یادم نمی‌آید. خودم را به دست موج‌ها سپردم. بخت با من یار بود که موج‌های همراه مرا به ساحل امنی رساندند.

اما پس از آن حادثه مرتب به این می‌اندیشیدم که این رخداد ناگوار برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد. می‌دانستم موج‌ها همیشه همراه نیستند و گاه وحشیانه جان می‌ستانند.

پس با خودم فکر کردم آتشی برپا کنم و فانوسی مشتعل تا راهنمای گم‌شدگان در دل تاریک شب دریا باشد.

از آن پس همواره می‌کوشم مشعل امید و راهنمایی‌کننده‌ را روشن نگه دارم که نشانه‌ای برای گم‌شده‌ها باشد. یعنی بازتابِ مَشعل و نور فانوس روی موج‌های رقصان جای خالی شهود در ذهن‌های خفته را پُر کند.

نیت دست‌گیری است. امیدوارم تو هم وقتی به ساحل رسیدی، مشعلی بیفروزی و تاریکی پر از فانوس‌های روشنِ امید شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *