کتاب چنین گذشت بر من از ناتالیا گینزبورگ را که میخواندم، مرتب به نام ریلکه برمیخوردم که در صفحات متعدد به اشعارش اشاره میشد. کتاب ترجمهشدهای از پرویز ناتل خانلری که از قضا نوشتۀ همان ریلکه بود را پیشتر سفارش داده بودم. و این شد که به سراغش رفتم. اینجا میخواهم بخشی از مقدمۀ تأملبرانگیز خانلری که در قالب نامهای به ریلکه نوشته است را بنویسم. برای سهولت در خوانش، به ناچار عناوینی برای پاراگرافها در طول متن برگزیدم تا شما هم بتوانید مطلب را دنبال کنید و لذت ببرید.
چند نامه: به شاعری جوان و یک داستان و چند شعر
پرویز ناتل خانلری در کتاب چند نامه: به شاعری جوان و یک داستان و چند شعر نوشته:
شما دوست من، راینر ماریا ریلکه را نمیشناسید. نخستینبار چند صفحه از نامههای او در یک مجلۀ فرانسوی مرا با این استاد آشنا کرد. از خواندن همان سطرهای اول دانستم که یک نوع خویشاوندی میان ما هست. کوشیدم که بیشتر با او آشنا شوم. هر چه آشنائی ما بیشتر شد، پیوند دوستی محکمتر گشت؛ زیرا دیدم بیشتر آنچه را که من اندیشیده بودم او گفته است و چنان زیبا گفته است که از اندیشههای نازیبای خود شرمم آمد. بسی نکتهها نیز در گفتار او یافتم که هنوز نیندیشیده بودم و میخواستم که اندیشیده باشم. کمکم رابطۀ من با او از دوستی گذشت و به ارادت رسید.
او مرا در راهی که پیش گرفته بودم پایدارتر کرد. دانستم که خطا نرفتهام و عزم کردم که راه خود را در پی آن رهرو به پایان برساتنم. او پیشوای من شد و پیشوای هر کسی خواهد بود که جویای راهی باشد.
{…}
«سراییدن جلوۀ هستی است»
سخنانی که ریلکه میگوید زادۀ ایمان اوست. بیگمان میخواهید که از زندگی او هم چیزی بدانید. اما زندگانی جسمانی بزرگان با دیگران تفاوتی ندارد. این داستان را همیشه در این عبارت میتوان خلاصه کرد که: «خورد و خفت و برخاست و زن گرفت و به سفر رفت و بازگشت و درگذشت.» و گاهی چند کلمۀ دیگر که همینقدر عادی است بر اینها افزوده میشود. آنچه بیشتر اهمیت دارد زندگانی درونی اوست. ریلکه، چنانکه به شاگردش سفارش کرده است، در هنر خود و ایمانی که بدان داشت زیست کرد. پیش او شاعری از زندگی جدا نبود و در شعرهای خود هم بارها این نکته را گفته که «سرائیدن جلوۀ هستی است».
برای ما که با این زندگی آشنایی نداریم و از شاعری و هنر این معنی را که دیگران به آن دادهاند درنمییابیم سخنان ریلکه شاید شگفتانگیز و مبالغهآمیز جلوه کند. در میان شاعرانی که میشناسیم کماند کسانی که این شیوه را داشتهاند، زیرا هنر نزد گروهی از ایشان کسب و حرفهای بوده است و نزد گروهی تفننی، و پیش آنها که بر همه برتری داشتهاند فنی. بسیاری از ایشان همین میخواستهاند که زبردستی و مهارت خود را در سخنپردازی به نحوی جلوه بدهند و اگر گاهی حاجتی درونی ایشان را به سخن میآورده است چنان در رسوم و آداب سخنوری میپیچیدهاند که کمتر نشانی از خودشان بهجا میمانده است.
به همین سبب در ادبیات ما شاعری را آنطور که ریلکه بدان عقیده دارد نمیشناسند. به عقیدۀ نظامی عروضی «شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتّساق مقدّمات موهمه کند و التیام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ کند و بزرگ را خرد و نیکو را در لباس زشت و زشت را در حلیۀ نیکو جلوه دهد…»
شاعری مهارت نیست، زندگی و روان شاعر است
بدین طریق میبینید که زندگانی شاعر و روان شاعر و درد و شادی شاعر هیچ یک اینجا در کار نیست. آنچه در کارست همان مهارت و استادی اوست. شاعری فنی است مانند همۀ فنون دیگر که اصول و قواعد آن را باید آموخت و به تمرین در آن چیرهدست باید شد.
اما نزد ریلکه شعر میوۀ زندگی است و نغمهای است که از کنه هستی شاعر برمیآید. این معنی را در یکی از کتابهای خویش چنین بیان میکند:
«… شعری که در جوانی سروده شده باشد بسیار ناچیز است. باید عمری، و اگر بشود عمری دراز، انتظار کشید و کوشش کرد و سپس در آخر کار، بسیار دیر، شاید بتوان ده مصراع نیکو گفت.
زیرا شعر چنانکه گروهی پنداشتهاند نتیجۀ احساسات و عواطف نیست. احساسات پر زود ظاهر میشود. اما شعر محصول تجربه است.
برای سرودن یک بیت شعر باید بسیار شهرها و مردمان و چیزها دیده باشی، باید جانوران را بشناسی، باید دریابی که مرغان چگونه پرواز میکنند و گلهای کوچک سحرگاهان هنگام شکفتن چه جنبشی مینمایند. باید بتوانی راه کشورهای ناآشنا را باز بهیاد بیاوری. باید بتوانی از دیدارهای نامنتظر و سفرهایی که از دیرباز زمان آنها نزدیک میشده است یاد کنی.
باید بتوانی روزگار کودکی را که هنوز رازش بر تو فاش نشده است، و بیماریهای زمان خردی را که به نحوی عجیب ظاهر میگردید، و روزهایی را که در اطاقهای دربسته و ساکت گذراندهای، و صبحهای کنار دریا، و خود دریا و شبهای سفر را که در آسمان با همۀ ستارگان لرزلرزان پرواز میکردهاند اینها همه را باید بتوانی باز به خاطر بیاوری.
{…}
شعر محصول تجربه است، نه ماجراجویی
بنابراین در نظر ریلکه شعر محصول تجربه است. اما چنانکه از همان عبارتهای بالا میتوان دریافت منظور وی آن نیست که برای شاعر شدن باید به آب و آتش زد و حادثهجویی کرد. در این باب یکی دیگر از نویسندگان بزرگ معاصر (آلدوس هاکسلی) به تصریح چنین میگوید:
«شاعر سازنده است و مانند همۀ سازندگان دیگر به مایۀ کار نیازمندی دارد و این مایه برای شاعر تجربههای اوست … تجربه حوادثی نیست که برای کسی روی میدهد، بلکه بهرهای است که آن کس از حوادثی که برای او رخ داده است به دست میآورد. تجربه استعداد کار بستن وقایعی است که روی داده نه خود آن وقایع.»
از خودت شاعری بنا کن
ریلکه خود در یکی از نامههایی که به دوست جوانش نوشته همیتن نکته را به او گوشزد کرده است: «اگر زندگانی روزانۀ شما در نظرتان حقیر مینماید تهمت ناچیزی بر آن نبندید. تهمت بر سماست که چندان شاعر نیستید تا جلال و جمال آن را دریابید. پیش هنرآفرین هیچ چیز و هیچ جا ناچیز و سرسری نیست…»
پس شاعر باید نخست این استعداد را در خود پرورش دهد که بتواند زندگانی را دریابد و از آن بهره گیرد. دستور ریلکه را میتوان در این عبارت خلاصه کرد که: «پیش از آنکه شعر بسازی خود را شاعر بساز».
***
تمام گفتنیها را گفتهاند؟
برای هر جوان پرشوری که صاحب قریحۀ شاعری است، در آغاز کار، بارها پیش میآید که به نومیدی با خود میگوید: «دریغا که سخنوران بزرگ پیشین هرچه گفتنی بوده گفتهاند و برای من میدانی نمانده تا در آن جولان کنم.»
راستی شاعر امروز چه میتواند بگوید که گفتنی و نو و از آن خود او باشد؟ ریلکه از این معما پرده میدارد. اگر سخنان او را دریابید میبینید که دیگران، همه، گفتنیهای خود را گفتهاند؛ اما هیچکس گفتنیهای شما را نگفته و نمیتواند بگوید.
ریلکه مانند عارفان بزرگ ما معتقدست که همهچیز را از «خود» باید جست. وجود ما منبع قوایی است که منتظر بروزند، و زندگی صورت پذیرفتن و به فعل آمدن این قواست. نخستین دستوری که ریلکه میدهد (و این نه همان دستور شاعری بلکه دستور زندگی است) این است که قوای خود را بشناسیم.
بیشتر جوانان میل دارند که شاعر باشند و گفتارشان زبانزد خاص و عام بشود و نامشان در دهانها باشد. اما کسانی هم هستند که به سرودن احتیاج دارند و این احتیاج فطری آنها را رنج میدهد. مجبورند که شعر بگویند و حس میکنند که برای اجرای این وظیفه آفریده شدهاند. ریلکه به آنان میگوید که پی کار دیگر بروند و اینان را پند میدهد که بار سنگین این وظیفه را به دوش بگیرند: «زندگانی شما، تا بیهودهترین و تهیترین دم آن، باید نشانه و شاهد چنین شوقی باشد.»
***
در ستایش خلوت:
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
عارفان ما برای پیمودن راه کمال پیروی پیر را لازم میدانند. پیر ریلکه طبیعت پیر است که با او «به خلوتی که در آن اجنبی صبا باشد» آشنا میتوان شد. اما طبیعتی که او میگوید همان مناظر زیبای صبح و شام و بهار و خزان نیست که شاعران «رمانتیک» میگفتند. طبیعت در زبان ریلکه بر هر چه هست اطلاق میشود و همۀ آفاق را میگیرد.
مهمترین نکته در پندهای ریلکه خلوت گزیدن است. راز توفیق را در خلوت باید یافت. «در خود فرو رفتن و ساعتها کسی را ندیدن، به این مقام است که باید رسید. تنها باید شد، مانند کودکی که تنهاست در حالی که بزرگتران میآیند و میروند و به کارهایی مشغولند که در نظر طفل بزرگ مینماید زیرا بزرگها ب آن سر و کار دارند و کودک از کارشان سر در نمیآورد» این همان خلوت ظاهری نیست بلکه خلوت ذهن و روان است. آن که در پی نام است و به قضاوت دیگران دربارۀ کار خود محلی میگذارد، به این خلوت دست نخواهد یافت.
***
یاری طبع یا جوشش و الهام، بدون کار و کوشش و تلاش مدام راهی از پیش نمیبرد
چون چنین خلوتی میسر شد کار باید کرد. یاری طبع برای ریلکه سخنی بیمعنی است. شاعر باید به نیروی کار بتواند طبع خویش را برانگیزد نه آنکه بیکار در انتظار یاری طبع بنشیند. این شیوه را ریلکه از رودن (Auguste Rodin) پیکرساز و نقاش نامدار فرانسوی آموخته و در یکی از نامههاییی که به او نوشته است این نکته را اعتراف میکند:
«من به خانۀ شما نه همین برای تماشا آمدم. آمده بودم که از شما بپرسم چگونه میتوان زیست؟ شما گفتید «با کار» و من خوب دریافتم.
میدانم که کار، زندگانی بیمرگ است. وجود من سراپا شکر و شادی است، زیرا از اوان جوانی جز این چیزی نمیخواستم و آن را آزموده بودم. اما کار من، چون آن را بسیار دوست میداشتم، در این مدت مانند جشنی بزرگ شده بود که گاهگاه دلبر طبع آن را میآراست و بسا که هفتهها با اندوه بیپایان در انتظار مقدم او میگذشت. این زندگیای پرخطر بود.
من از هر وسیلۀ مصنوعی برای انگیختن طبع سخت پرهیز کردم. از میگساری دست کشیدم (سالهاست که چنین کردهام) و کوشیدم که زندگانی خویش را به طبیعت نزدیک کنم. اما با همۀ این کارها که شاید خردمندانه بوده است هرگز نتوانسته بودم دلبر گریزپای طبع را با کار به دام بیاورم. اکنون میدانم که یگانه وسیلۀ نگاه داشتن او همان کار است و این دوران نو را در زندگانی و امّید خویش عطیّۀ شما میدانم…»
***
در نکوهش نامجویی
آن که در تکاپوی نامجویی و خودنمایی است شاعر نیست. گمنامی و ناشناسی لازمۀ خلوت و تجرّدی است که به عقیدۀ ریلکه راه رسیدن به کمال هنر است {…}
اما ریلکه گذشته از آن که خودنمایی و نامجویی را نمیپسندد، شهرت را برای هنرمند زیانکار و خطرناک میشمارد:
«ای جوان ناشناس که شوری در سر داری، گمنامی خویش را غنیمت بشمار. اگر آنان که قدر تو را نمیدانند با تو مخالفت میکنند و معاشران تو را ترک میگویند و به سبب اندیشهای که عزیزش داری میخواهند تو را از پا درآورند، چه باک داری؟ زیرا این خطر آشکار در مقابل خصومت پرگزند شهرت که تو را بر سر زبانها میاندازد و بیچاره و ناتوانت میکند بسیار ناچیز است.
هرگز در پی آن مباش که دیگران به نیکی یا زشتی از تو یاد کنند و اگر زمانی گذشت و دیدی نام تو در دهان مردمان است بدان اعتنا مکن، همچنان که به سخنان دیگرشان اهمیت نمیدهی.
بیندیش که نامت آلوده شده است و آن را از خود دور کن. نهانی نام دیگری بر خود بگذار تا خدا بتواند در دل شب تو را بدان نام بخواند و آن را از همهکس پنهان بدار.»
آخرین دیدگاهها