راستش را بخواهید گمان میکنم تا سهساله شدنِ پسرِ کوچکم، ژوان، عجالتاً باید از عضویت باشگاه پنجصبحی انصراف بدهم. هرچند دخترم، ژاسمین، که عکسش را میبینید حالا دیگر سه سال و نیمش شده. ژاسمین با بابا آرام میگیرد اما ژوان به مامان وابسته است.
ژوان
چند روزی میشود که بعد از بیدار شدنم حولوحوشِ ساعت پنج صبح، پسرم هم از خواب میپرد. وقتی جای خالی من را کنار خودش میبیند، هول برش میدارد. دواندوان از آن اتاق به کنجِ خلوتم در گوشۀ اتاقِ اشغالیِشان میآید. با چشمهای پر از خواب و حالتی منگ و پستانک به دهان حرفِ «س» از سلام را میگوید و لبخندی زورکی تحویلم میدهد. بعد تلوتلوخوران میآید دستم را میکشد و به زور با خودش میبرد سمت رختخواب. بالشش را نشان میدهد و میگوید: «بیششی» یعنی بخواب کنارم روی بالش و ماساژم بده تا بخوابم. کنارش میخوابم. اما فکرهای چرخان همینطور در ذهنم غوطهورند. کلافه است انگار. مرتب وول میخورد. نمیخوابد. پوشکش را عوض میکنم. برایش شیر درست میکنم. اما فایدهای ندارد. آنقدر دور خودش میپیچد تا بابا را هم موقعِ صبحانه خوردن ببیند و بدرقهاش کند. بعد کتابش را میآورد و شعر میخواند. یا میگوید: «باژی» یعنی بروم خانهسازیهایش را بیاورم که با هم برج بسازیم.
از اینکه نه گذاشته صفحات صبحگاهیام را بنویسم و نه میآید بخوابیم، آشفته و عصبی میشوم. اما یک نگاهِ عمیق به چشمهای درشت و بیآلایشش برایم کافی است. چهقدر چشمهاش زلالاند. در هر کدام از چشمهاش دو تا ستاره چشمک میزنند. صبح و شب هم ندارد.
من و ژوان
نگاهش برای من نگاه بچهگانهای نیست. نگاهی است که غمِ سوگِ بیپدریام را پابهپای من کشیده است. شش ماهش بود در رحمم که بابا رفت. از آن به بعد رابطهام با ژوان یک رابطۀ متفاوت شد. مادر و فرزندی به کنار، همسوگم بود. ژوان برای من تنها یک فرزند معمولی نیست. چیزی که ویژهاش میکند، علاوه بر معنای نامش، «میعادگاه عاشق و معشوق»، یک حس غیرقابلتوصیف است. ژوان از من مراقبت میکند. درست همان لحظهای که بهنظر میرسد من دارم از او مراقبت میکنم. من مادر او هستم اما بهطرز شگفتی، این اوست که عصارۀ حیات را در من دمیده است.
هرگز فراموش نمیکنم درست همان لحظهای که به دنیا آمد و پرستارها گذاشتندش روی سینهام، دستش را به حالت نوازش کشید روی چشم و گونۀ چپم. هنوز هم انگشتانش همان جور مخملگونه است.
القصه، بنده تا اطلاع ثانوی از عضویت در باشگاه پنجصبحیها انصراف میدهم! شادی و آرامش ژوان و ژاسمین در اولویت همهچیز است.
6 پاسخ
سلام
میترای عزیز
امروز به سایت تون سر زدم، این سر زدن اتفاقی بود. نمیدانم ولی وقتی وارد شدم این پست و عنوانش نظرم را به خود جلب کرد. اولین خط را خواندم تا آخر ادامه دادم. عالی بود.
ایشالا همیشه سایه شما بر سر دو فرزند نازنین تون مستدام باشد و خدا هم شما را بر آنها و آنها را برای شما حفظ کند. مادر بودن و همه ویژگی هایش مقدس است.
شاید که نه به طور حتم ژوان عزیز در این سن و سال این مهر و فداکاری هایتان را به یاد نخواهد داشت، ولی اثرش همیشه بر ذهن و جانش نقش میبندد.
موفق باشی دوست خوب و فعالم میترای عزیز 🙂
سلام فرزانه جان،
ممنونم که نوشتهام را خواندی و دیدگاه زیبات را برایم صمیمانه نوشتی.
زنده باشی و انشاءالله در کنار عزیزانت همیشه شاد باشی عزیزم.
سلامت باشی عزیزم
سلام میترای عزیزم
دنبال یه پست دیگه توی سایتت بودم که این پست رو دیدم. باورت میشه منم میخواستم استعفا بدم اخه دخترم شب ها یلی دیر خوابش میبرد و منم باید تا زمانی که بخوابه، بیدار می موندنم. اما دیروز وی فصل ده کتاب خواستن، توانستن نیست رو میخوندم رویکرد تسویقی رو برای عملکردش در پیش گرفتم، براش یه دفتز اوزدم و توی دو ستون فعالیت هایی که برام مهم بود رو نوشتم و از اون خواستم که اونا ر انجام بده. برای خوابیدن قبل ساعت ده اول صبح با هم جنگ هم کردیم ولی بالاخره پذیرفت. اما مرتب از اینکه باید ده می خوابید شکایت داشت اما بهرحال دیروز ده رفت به رختخواب و تا یازده و نیم تمام تلاشش رو کرد که نخوابه اما بالاخره خوابید و من بعد مدت ها زود خوابیدم و نتیجه این شد که از سه بیدارم.
خدا پسر و دخترت رو برات نگه داره عزیزم و پدرت رو بیامرزه. برات خیلی خوشحالم که پسر کوچولوت انقدر هوات رو داره. نگران نباش باشگاه سرجاش هست برمیگردی
سلام لیلا جانم،
ممنونم از این که تجربهات رو به اشتراک گذاشتی. ممنونم که متنم رو خوندی و برام دیدگاه نوشتی.
امیدوارم همیشه تندرست باشی و کانون خانوادهات همیشه گرم و صمیمی و شاد باشه عزیزم.